بعد تو بدجور احساس ندامت ميکنم
از خودم، از عالم و آدم شکايت مي کنم
آمدي! رفتي! همين درماندگي ميراث کيست؟
اينکه بي تو هر کجا احساس غربت مي کنم
جاي خالي تو و شب هاي بي خوابي من
نيستي و با در و ديوار صحبت مي کنم
اين بلاهايي که آمد بر سرم گردن بگير
که تو خوبي و به خوبي زود عادت مي کنم
مي روي پشت سرت هم اشک مي ريزم هم آب
حرف قلبم را نمي گويم، نجابت مي کنم
راستي! رفتي و بعد رفتنت باران گرفت
آه، مي بخشي اگر عشقم صدايت مي کنم
چتر را با خود ببر از بس که من ديوانه ام
به نوازش هاي باران هم حسادت مي کنم
اسماعيل ساساني
درباره این سایت